سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیمیا

 

امروز ، اولین روز جمعه ای بود که پس از مدتها به تنهایی به میدان انقلاب می رفتم............................................

واااااااااااااااااااااااااااااای که چقدر سفر کوتاهم بد شروع شد!!!!

واقعا از گفتنشم، خجالت می کشم. قبلا ، مردان مریض و با فرهنگ پایین  برای افراد چادری  حرمتی قائل بودند.

حالاست که حرف ساقییییی رامی فهمیدم که مریض، مریض است!

اما حالا مردانی به ظاهر متشخص، چرا مریض شده اند؟

بگذارید از اول بگویم. اکثرا با دوستانم در روزهای کاری در جاهایی دیگر قرار می گذاشتم تا با هم جایی برویم یا ببینمشان و کمتر گذرم به تنهایی به انقلاب ، آن هم در روز جمعه افتاده بود.

امروز هم ، برای تقدیم کادویی ناچیز به خانه ی یکی از دوستان نوعروسم می رفتم، تا مسیر انقلاب را به مسافت چند کورس، پیاده و تنها بایستی می پیمودم..........

چشمتان روز بدنبیند، اول این سفر کوتاه که سوار تاکسی شدم، با راننده ای روبرو شدم که سالها پیش صحبت اضافی می کرد و خوشم نمیامد که سوار تاکسیش بشوم ولی به خاطر شرایط و اینکه در ابتدای سوار شدنم ، نمی دانستم، سوار شدم. خدا را شکر تا آخر مسیرم بقیه مسافرها هم بودند. این به خیر گذشت

در ادامه ی مسیر هم ، همانجایی که باید پیاده می رفتم، مردی میانسال جلوی راهم را سد کرد و درخواستی واقعا نامعقول و ....... کرد

 

.........

وای خدای من، اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من کیم؟؟؟؟؟؟

کجای کار من می لنگه؟؟؟؟؟؟

چشمم که فقط کف زمین را متر می کنه!!!!!!!!

چادرم که ساده است و مشکی!!!!!!!

تار مویی که ازم بیرون نیست!!!!!!

چهره ای معمولی هم دارم!!!!!

خدایا، نکند واقعا مریض بود؟

خدایا، نکند داری تنبیهم می کنی؟

خدایا ایمانم ضعیف شده؟!؟

خدایا.......

بعد انگاری، خدا صدامو هنوز نشنیده بود، شاید سرش خیلی شلوغ بود!

چون چند قدمی از آنجا دور نشده بودم، که متوجه شدم یک ماشین در کنار پیاده رو بوق می زند و صدا می زند ببخشید، یه لحظه....

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اول فکر کردم که این ماشین با این همه آدمی است که از کنار من رد می شوند!!!!!

ولی ، نه!!!نگاهی بر من سنگینی می کند! برگشتم دیدم، اون ماشینه که مدام پا به پای من در کنار پیاده رو میامد، انگار با من کار دارد، نگاهم که بهش افتاد،مردی حدود 30 یا 35 سال را دیدم که خیلی متشخص و سوار بر ماشینی سفید ، گفت: " خانم ، ببخشید، میشه چند لحظه بیاید؟"

اون موقع خندم گرفته بود از افکارم، خودم را اینطور تصور می کردم که مثه فردی هستم که بالای سرش یه بالن پر از علامت سوال درست شده.

با  فکری پر از سوال و حدس اینکه شاید آدرس بخواهد، رفتم...

میدونید چی گفت؟

گفت: " خانم لطفا بفرمایید سوار شید ، می خوام باهاتون حرف بزنم، اگه دیدید بد می گم پیاده شید................

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

با عصبانیت گفتم: "بلــــــــــــه؟!؟"

با پر رویی تمام گفت: " خب، عقب بشینید خانم"

دیگه اونجا باید اشکم می پاشید، عینکم رو زدم و اومدم توی پیاده رو و خودم رو بین مردم قایم کردم از ترس......... ولی او همچنان ادامه می داد و بوق می زد. ....... تا بالاخره به دوستم رسیدم و از شرش خلاص شده بودم، انگار.

باز در راه برگشت، در کنار خانه ی دوستم، باید مسیری را سوار تاکسی می شدیم، باورتون میشه تو دل راننده تاکسی (پیکان) چی بود؟؟؟!!!!!؟؟؟

یک سگ چند صد میلیونی!!!

واقعا به چه منظور؟

جای چی رو قرار بود براش پر کنه؟

قرار بود همه ی مسافرها باهاش کنار میومدند و روی جایی می نشستند که در اسلام و شرع ما گفته ، حتی موی چنین حیوانی نجس است؟

راننده تاکسی+ یک سگ چند صد میلیونی+مسلمان بودن به معنای رعایت شرعیات گفته شده در قرآن=باز یه ارور دیگر در مغز من!

اینها گذشت و وقتی از خونه دوستم برگشتیم و در همان خیابان قرار گرفتیم، داشتم با بقیه خداحافظی می کردم که یک لحظه دیدم؛ همان ماشین سفید را که آن مرد به ظاهر متشخص در حال رد شدن از کنار پیاده رو و بوق زدن برای یه دختر دیگر بود

..................................................................

خودتون هر چی دوست دارید، توی این نقطه چین ها بذارید.

دنیا و آدماش به کجارسیدند؟!?

به ته خط؟!?

ای خوب من، امروز هم با تمام این هیاهوها گذشت، می ترسم، از ایندنیا و ازاین آدما و از خودم.......

بیا ای خوبم،یعنی هنوز وقتش نشده؟!

معبودم،

نگذار دیگه شیطان سر راهم قرار بگیره، طاقت ندارم........

بیش از پیش بهم مصالح بده ، آخه زلزله ها محکمتر شده و خونه ی دل منم نازکتر شده، پس نگذار ایمانم برای ریختن آماده بشه

کمکم کن

 


[ جمعه 90/5/7 ] [ 8:31 عصر ] [ ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ


امکانات وب


قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

download

قالب بلاگ اسکای

اخلاق اسلامی

قالب وبلاگ