هر چه ديشب زغمم با همه گفتم کم بود
گويي اسرار دلم را همه کس محرم بود
ابر چشمم خبر از آمدن باران داد
باز همراه شب و باد خزان خواهم بود
شعله شمع وجود جگرم را سوزاند
کي در آن خلوت شب سوخته را همدم بود
باغ از رويش گلهاي بهاري خالي
هر چه بودش همه پائيز و سکوت و غم بود
دردهاي دل من بيشتر از لحظه هاي پيش
مي شد گريه ، فقط گريه ؛ بر آن مرهم بود
فصل باران بهاري شد و اما افسوس
بارش آن به کوير دل من ، نم نم بود